شعر
به نام خداي مهربون............ من انقدر تنهايم در اين شهر غريب كه از يك بيگانه ي بي رحم خوردم فريب... كارم اين است كه هر شب تا سحر اشك ريزم كنم شكوه از كار قدَر شيشه ي قلب من از گرد و غبار تاريك است جاده ي زندگي ام تا ته خط باريك است.. نه صدايي، نه ندايي كه مرا ياري دهد با اين همه درد هيچ يار نيست كه دلداري دهد
نظرات شما عزیزان:
باعث افتخاری...
: X
Power By:
LoxBlog.Com |