شعر
داستان از يك روز نمناك پر ز مه اغاز شد... قصه اش با اهنگ تلخ زندگي هم اواز شد... داستانش تلخ بود،همچو مي.... تا شروع شد مستي اش اغاز شد تك تك ثانيه هايش با دلم همراز شد.. امد او،هم خانه ام شد در به روي غم برايم باز شد تا كنارم بود روزگار چون غلامي حلقه به گوش سر به تعظيم فرود اورد مايوس و خموش تا كنارم بود زندگي اسان بود هر روز لبخندي ژرف بر لبم مهمان بود.. بعد از ان چند صباحي ميشد انگار نگاهش پر ز خواهش ها نبود خلق و خويش تنگ بود،پر گذشت و پر ز سازش ها نبود.. ادمك حرف هايش پر ز انكار بود يك غريبه در لباس يار بود...
نظرات شما عزیزان:
كي بهت گفت؟
ميخواستم كادو ي تولدت باشه دختر خاله
تولدت مبارك عزيز دل ايشالا هزار سال عمر كني فدات شم
شد تو يه چيزي بگي اشك من در نياد اخه؟؟؟؟؟؟
اين شعرت رو كاملا احساس ميكنم ميفهممش نيلوفر جان دلم ميخواد كارات رو زياد كني حتي شده هر روز من بايد هر روز ازت يه شعر تازه بخونم خوب؟
در ضمن در ابره ي اون كه گفتي دلت نميخواد زوركي شعر بگي دركت ميكنم اما احساستو تقويت كن تا از بين نره
Power By:
LoxBlog.Com |